بر آستان پنجرهيي دخيل بستهام
که هيچ پردهيي
جز انتظار کهنه و پوسيده و محالِ
خياط روزگار
بر قامتاش الگو نکرده است
من خاليام
از معني زيبايِ
بودنها و گفتنها و ديدنها
تنها صداي توست
با گوشهاي من
کز روزگار تلخ
بر جاي مانده است
پشت نقاب پنجره
مهگون هواي سرد
لرزه بر اندام شب تاريک ميدوزد
و آن همه الماسهاي خرد
پاشيده بر دامان آسمان
در دل زياده ميکند
$("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });